روز از نو روزی از نو

اغروب جوونی

روز از نو روزی از نو

اغروب جوونی

ایستادگی

داشتم از خیابون رد می شدم که جوونی رو دیدم که توی سوز باد و سرما ،روی پا ایستاده بود و گرم صحبت با تلفن عمومی بود.معلوم بود که داره با معشوقش حرف می زنه و اونقدر گرمای عشق رو حس می کنه که سردی محیط اصلا روش اثر نداره... با خودم فکر کردم ،وقتی بخاطر یک عشق زمینی ،ادم میتونه ساعتها روی پا بایسته و ناهمگونیهای محیط هم ذره ای روش تاثیر نداشته باشه،پس چرا پای ما در ایستادگی برای عشق الهی اینقدر سسته؟ اونم معشوقی که کافیه یه قدم بطرفش برداری تا ده قدم بهت نزدیک بشه.و اونم عشقی که اگر ذره ای از گرمی اون رو حس کنی،تمام عمر غرق لذت این درک بمونی... بخاطر عشق ،باید با ناملایمات مبارزه کرد و اونا رو به هیچ انگاشت...واجازه نداد بین عاشق و معشوق شکافی ایجاد بشه...و بالفرض که شکاف عمیقی بر سر راه درست بشه ،،باید از روی اون جست و به معشوق رسید... صبر در راه وصال یار،عشق رو به ثمر مینشونه و اینجوریه که اتصال برقرار می شه... بیا بخاطر عشق،،ایستادگی کنیم...  

 

اشک

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترک ام
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده گان این سال
عاشق ترین زنده گان بوده اند
خسته ، خسته از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت نه چشمه های تن ات

بی تو خاموش ام ، شهری در شب ام
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها ، تردیدها ، تلاش ها ، و غلغله های مردد تلاش هایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شب ام ای آفتاب
و غروب ات مرا می سوزاند. 

راز

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن امروز

گر چه از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام طوفانها

خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستانهایی ز لطف ایزد یکتا

سینه سرد زمین و لکه های گور 

  

Click to view full size image