روز از نو روزی از نو

اغروب جوونی

روز از نو روزی از نو

اغروب جوونی

چه جوری شد نمیدونم که عشق افتاده به جونم  
         
                                       خودت خونسردی اما من نه اینطوری نمیتونم

                                                           دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم

                                                                  تو انگاری حواست نیست دارم دیوونه تر میشم

                                                            یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم
 
                                       به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم

                                                 بگو با من چیکار کردی که اینجور دربو داغونم

                                       نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم

                   من از فکر و خیال تو همش سردم,میگیرم

سر ِتو با خودم با تو با یه دنیا درگیرم

می خوام از تو بگم سحر جان 

بی اون که در جستجوی قافیه باشم

و بی اون که حتی در جستجوی واژه ها باشم

در این شب ها که گویند عزیزترین شب های خداست

می خوام از تو بگم

از تو که عاشقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری

با ساده ترین کلمات

همراه با همین اشکی که داره می غلته و فرو می افته

می خواهم بگم دوستت دارم

امشب نه می خوام برات از آسمان خورشید بیارم

نه می خوام ستاره ها را برات بچینم

و نه می خوام به شهر آرزوها و رؤیاها برم

فقط ساده و با صداقت

همراه با شاهدی صادق

از اعماق جانی سوخته

با چشمانی بارانی

می خواهم بگم دوستت دارم

و می خوام بگم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید

من تقدس عشقت را

بر کرامت وجودم نشانده ام

و اگر سراسر وجودم زبان باشد

یکسره خواهد گفت:
دوستت دارم سحر جان

عشق و کوری

حتما ً تا به حال شنیدید که میگن :

" یارو دیوونست ... زده به سرش ...  حتما ً عاشقه !!  عشق کورش کرده ... "

 

اکثر ما عشق و دیوانگی را همراه و تؤام میدونیم .

اگر کسی عاشق واقعی باشه کارهای زیادی انجام میده که آدم های غیر عاشق اونا رو به دیوانگان نسبت میدن !!

 داستان ما برمیگره به زمانهای بسیار دور. وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود. روزی خوبی ها و بدی ها که در همه جا آزاد و رها بودند دور هم جمع شدند و جلسه ای گذاشتند!! در حالی که همه از بیکاری، خسته و کسل شده بودند؛ دانایی ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا ً قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا ً فریاد زد: من چشم میگذارم...

از آنجایی که هیچکس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد؛ همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد .

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن:

یک... دو... سه...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند!

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد .

اصالت در میان ابر ها پنهان شد .

دروغ گفت : زیر سنگی پنهان میشوم اما به ته دریاچه رفت!

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .

...دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود :

هفتاد و نه ...  هشتاد ...  هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد که کجا پنهان شود ...

البته جای تعجب هم نیست! همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش نزدیک می شد :

نود و شش ...  نود و هفت ...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل سرخ پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد: " آمدم "

شروع به گشتن کرد و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود! چون تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود!

سپس لطافت را یافت. به دنبال آن دروغ را که ته دریاچه بود. هوس را هم در مرکز زمین پیدا کرد. خلاصه همه را پیدا کرد به جز عشق ...

او از یافتن عشق نا امید شده بود اما ناگهان حسادت در گوشش زمزمه کرد: عشق پشت بوته گل سرخ است...

 دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد. ناگهان صدای ناله ای از بین بوته ها بلند شد.

عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتهایش قطرات خون بیرون می زد. چنگک به چشمان عشق فرو رفته بود بود و او نمیتوانست جایی را ببیند.

عشق کور شده بود ...

دیوانگی فریاد زد : آه خدایا !  من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری کنی،

راهنمای من شو ...

و از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست ! 

 

 

نامه تو ...

نامه تو چقدر زیبا بود ...

هر خطش را سه مرتبه خوندم ...

بعد آن را به روی یه دفتر تا نخورده چسبوندم

نامه ی تو چقدر خوشبو بود بوی گلهای رازقی می داد...

حرفهایت هنوز هم طعم عصر پاییزعاشقی می داد ...

گفته بودی عجیب دلتنگی ، دل من هم برای تو تنگ است ...

پیش من هم غروب غمگین است ، پیش من هم طلوع کم رنگ است

کی به هم می رسیم همبازی ، من که دیگه زعشق مایوسم

روی ماه تو رو فقط در عکس ، گرم و با اشتیاق می بوسم ...

دوریت کار دست من داده ، فاصله که میون ما کم نیست

هیچ کس روزگار و اقبالش مثل ما بی نشون و مبهم نیست

فکرت اینجاست ، میون گلدونها ... جلوی چشم آرزوهایم ...

زمان زیادیست که با عکست در دلم زندگی کردم ...

دیگه طاقت ندارم ... نمی تونم ... تا کی ...

عزیزم امشب هم به یادت ،عکست رو می بوسم ...

چشمم این بار هم غمگین است ...

و این چشم غمگین امشب خواهشی از تو دارد ...

فقط این بار عکس تازه ای برایم بفرست